.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۱۲۶→
چشمام چیزی وکه می دیدن باورنمی کردن!! این...این ارسلانه!؟! اینجاچه غلطی می کنه؟!نکنه...نکنه...این همسایه منه؟! وای نه...خدایا نه...نه!!!
باچشمای گردشده ودهن بازبهش خیره شده بودم...باترس گفتم:تواینجاچیکارمی کنی؟!
اخمی کردوگفت:اتفاقاً منم همین سوال وازت داشتم...
اخمی کردم وحق به جانب گفتم:اینجاخونه منه!!
این وکه گفتم چشماش شدقده دوتاگوجه فرنگی...خیره خیره نگاهم می کرد!!
باتته پته گفت:اینجا...اینجاخونه...خونه توئه؟!
باتته پته گفتم:نگو...نگوکه...اینجاخونه. .خونه توام هس!!
اخمش و غلیظ ترکردونگاهش وازم گرفت...خیره شده به درپارکینگ...چندثانیه توهمون حالت بود.زیرلبی یه چیزایی باخودش گفت که من نشنیدم.
یهو باعصبانیت داد کشیدوبامشت کوبوند روی فرمون!! دوباره داد زد...عصبانی ترازقبل سرش وگذاشت روی فرمون وساکت شد...
منم نگاهم وازش گرفتم ودوختم به روبروم...به یه نقطه نامعلوم خیره شده بودم...
خدایا چرا ارسلان؟!بین این همه آدم که تواین شهربه این بزرگی هستن چرا باید ارسلان همسایه من بشه؟!آخه مگه من چه گناهی کردم که باید همسایه این گودزیلا باشم؟همون یه روز در هفته کلاس تودانشگاهم خیلی واسم زیاد بود...چه برسه به اینکه بخوام هرروز قیافه نحسش وببینم!!!!خدایا...چرا؟!!
نمی دونم چقدگذشت وچه مدت تواون وضعیت بودیم...به هرحال ارسلان سکوت وشکست:
- نمی خوای بری تو؟!
نگاهم ودوختم به چشماش ودرحالی که هنوزم توشوک بودم،آروم گفتم:چرا...
استارت زدم...باریموت در پارکینگ وبازکرد وراه افتاد...اول خودش رفت تو وبعد من...
باهزارتا بدبختی ودرحالی که همه حواسم به مصیبتی بودکه سرم اومده بود،پارک کردم...ازماشین پیاده شدم وبعدازقفل کردن در ماشین به سمت آسانسور رفتم.ارسلان کنار آسانسور وایساده بود...دکمه روفشارداد...هیچ کدوممون حال وحوصله ادامه دعواوکل کل ونداشتیم...واسه همینم درسکوت منتظررسیدن آسانسورشدیم.
وقتی آسانسور به پارکینگ رسید،ارسلان عین بز درش وبازکرد وخودش رفت تو!!!
ای خاک توسرت کنن!!!هنوزم آدم نشدی...اصلا حالیش نیست که خانومامقدمن!!
اخم غلیظی بهش کردم وعصبی تراز قبل وارد آسانسورشدم...پوزخندی بهم زدودکمه چهارم و فشار داد...
وای!!!! خدایا نه...این دیگه چه مصیبتیه داری سرم میاری؟این ساختمون ۵ تاطبقه داره...چرا ارسلان باید دقیقا توهمون طبقه ای باشه که من توش زندگی می کنم؟! وایسا ببینم...نکنه...نکنه این بچه ی آقای محتشمه؟!نه بابا...خوبه خودت میگی محتشم.این دیوونه فامیلیش کاشیه!!چجوری می تونه بچه محتشم باشه؟! ولی آخه توهرطبقه که دوتا خونه بیشترنیس...وقتی یکی از خونه ها مال منه واون یکیم مال آقای محتشم...پس خونه ارسلان کجاس؟؟!اینم گرفته من وها!!!
اخمم وغلیظ ترکردم وگفتم:گرفتی من و؟!چرا طبقه چهارم وزدی؟
باچشمای گردشده ودهن بازبهش خیره شده بودم...باترس گفتم:تواینجاچیکارمی کنی؟!
اخمی کردوگفت:اتفاقاً منم همین سوال وازت داشتم...
اخمی کردم وحق به جانب گفتم:اینجاخونه منه!!
این وکه گفتم چشماش شدقده دوتاگوجه فرنگی...خیره خیره نگاهم می کرد!!
باتته پته گفت:اینجا...اینجاخونه...خونه توئه؟!
باتته پته گفتم:نگو...نگوکه...اینجاخونه. .خونه توام هس!!
اخمش و غلیظ ترکردونگاهش وازم گرفت...خیره شده به درپارکینگ...چندثانیه توهمون حالت بود.زیرلبی یه چیزایی باخودش گفت که من نشنیدم.
یهو باعصبانیت داد کشیدوبامشت کوبوند روی فرمون!! دوباره داد زد...عصبانی ترازقبل سرش وگذاشت روی فرمون وساکت شد...
منم نگاهم وازش گرفتم ودوختم به روبروم...به یه نقطه نامعلوم خیره شده بودم...
خدایا چرا ارسلان؟!بین این همه آدم که تواین شهربه این بزرگی هستن چرا باید ارسلان همسایه من بشه؟!آخه مگه من چه گناهی کردم که باید همسایه این گودزیلا باشم؟همون یه روز در هفته کلاس تودانشگاهم خیلی واسم زیاد بود...چه برسه به اینکه بخوام هرروز قیافه نحسش وببینم!!!!خدایا...چرا؟!!
نمی دونم چقدگذشت وچه مدت تواون وضعیت بودیم...به هرحال ارسلان سکوت وشکست:
- نمی خوای بری تو؟!
نگاهم ودوختم به چشماش ودرحالی که هنوزم توشوک بودم،آروم گفتم:چرا...
استارت زدم...باریموت در پارکینگ وبازکرد وراه افتاد...اول خودش رفت تو وبعد من...
باهزارتا بدبختی ودرحالی که همه حواسم به مصیبتی بودکه سرم اومده بود،پارک کردم...ازماشین پیاده شدم وبعدازقفل کردن در ماشین به سمت آسانسور رفتم.ارسلان کنار آسانسور وایساده بود...دکمه روفشارداد...هیچ کدوممون حال وحوصله ادامه دعواوکل کل ونداشتیم...واسه همینم درسکوت منتظررسیدن آسانسورشدیم.
وقتی آسانسور به پارکینگ رسید،ارسلان عین بز درش وبازکرد وخودش رفت تو!!!
ای خاک توسرت کنن!!!هنوزم آدم نشدی...اصلا حالیش نیست که خانومامقدمن!!
اخم غلیظی بهش کردم وعصبی تراز قبل وارد آسانسورشدم...پوزخندی بهم زدودکمه چهارم و فشار داد...
وای!!!! خدایا نه...این دیگه چه مصیبتیه داری سرم میاری؟این ساختمون ۵ تاطبقه داره...چرا ارسلان باید دقیقا توهمون طبقه ای باشه که من توش زندگی می کنم؟! وایسا ببینم...نکنه...نکنه این بچه ی آقای محتشمه؟!نه بابا...خوبه خودت میگی محتشم.این دیوونه فامیلیش کاشیه!!چجوری می تونه بچه محتشم باشه؟! ولی آخه توهرطبقه که دوتا خونه بیشترنیس...وقتی یکی از خونه ها مال منه واون یکیم مال آقای محتشم...پس خونه ارسلان کجاس؟؟!اینم گرفته من وها!!!
اخمم وغلیظ ترکردم وگفتم:گرفتی من و؟!چرا طبقه چهارم وزدی؟
۱۳.۷k
۲۸ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.